سفارش تبلیغ
صبا ویژن

... حسی بود  کاملتر از عشق ، کاملتر از رویا ...در سرشان سودای جامی بود بی زوال ...لبانشان در اوج در فشانی ، گویا بود و خنک ...بارها سر ، بلند می کرد و نگاه ... پلکهایم را می بستم ... من محو بودم  در تو  ، دریایم ... باران می بارید ، من هم ! ...

او ، اما ؟

باران بند آمد ! من هم ، اما تو راستی ندیدی که قلبش از چشمانش می چکید ؟

ابرها به سرفه آمده بودند ، دل آسمان درد گرفته بود وقتی که داشتند  از من لوئیزا دختر شکست ناپذیری  می ساختند .

معلم نوشت من همین دلنوشته کوتاه بود که تقدیمش میکنم به تمام اساتید گذشته و حالم .

و همچنین فرهنگیان بزرگواری که در این دنیا با من هم خانه اند .آقای مقامی،آقای فضل الله نژاد  ، آقای بیضایی  ، آقای  امیری ، آقای عسگری ، آقای میری  ،آقای مرید نور، خانم ایمانی  ، خانم ناظم عزیز ، بشرای خوبم    ، ندای عزیزم  ،زیتون عزیز، ...روزتان مبارک .

مکان این یادداشت را زیبا میبینم تا به سه استاد بزرگوارم که گذشته نه چندان دور شاگرشان بودم ، نیز تبریک گویم ! استاد بزرگوار آقای اجرایی ، آقای احسان بخش ، آقای آقاجانی .

القصه : می رویم ... بی هیچ نشانه ای ... انگار نه انگار ... باشد که روزی ...ببینند ترا ...با آن نگاه ژرف ... به این دنیا ...از ورای شعر ...می دانم ... تو می مانی . ( حبیب الله نبی اللهی)


نوشته شده در  چهارشنبه 87/2/11ساعت  12:27 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]